به گزارش شهرآرانیوز، درباره اهمیت جزئیات گفتیم و اینکه یکی از وجوه تمایز تاریخ و داستان احتمالا نحوه برخورد این دو با جزئیات باشد که برای یکی اهمیتی حتی حیاتی دارد و برای آن دیگری ــ در بسیاری از مواقع ــ محلی از اعراب ندارد. اما پرداختن به جزئیات، مانند هر تکنیک دیگری، به تیغ دولبه میماند: ازیک سو، مزایایی به همراه دارد و، ازسوی دیگر، ممکن است باعث ایجاد معضلاتی شود. یکی از این معضلات اضافه گویی و پرداختن به جزئیات غیرضروری است، کاری درست مانند آب بستن متن. گاهی ذهن عادت میکند که موقع روایت کردن داستان رویکردی ذره بینی یا حتی میکروسکوپی پیدا کند و وسواس گونه به ریزه کاریها و اجزای کوچک صحنه بپردازد. برای نمونه، بسیاری از آثار کلاسیک را میشود فهرست کرد.
«حدود ساعت سه بعدازظهر یکی از روزهای اکتبر سال ۱۸۴۴، پیرمردی شصت ساله (هرچند پیرتر به نظر میآمد) با دماغ جلوآمده و حالتی ازخودراضی، مثل تاجری که معامله خوبی انجام داده، و راضی از موفقیت خود، قدم زنان از بولوار ایتالیاییها رد میشد. هرموقع پیرمرد در بولوار ظاهر میشد، بیکاران معمولی خیابان که کارشان نشستن در کنار پیاده رو و برانداز عابرین میباشد و این کار برایشان وقت گذرانی لذت بخشی است از دیدن این پیرمرد تبسمی که مخصوص پاریسی هاست و نشان دهنده سرزنش، تمسخر و همدردی است روی لبانشان پیدا میشد. البته یک پاریسی که به طور معمول شاهد مناظر عجیب وغریب است به این آسانی توجهش جلب نمیشود؛ درحقیقت غرابت زنده و هشیارانهای لازم است تا تبسمی روی لبانش نقش بندد.» [۱]
این روده درازیها همچنان ادامه پیدا میکند و کار به صحبت فلان هنرپیشه میرسد که شوخی خنده داری بوده و حرفهای بی ربط و اضافی با جزئیات به دردنخور و حوصله سربر، درحالی که جزئیات باید درخدمت روایت و اسکلت بندی داستان باشند، مگر اینکه در اضافه گویی هدف و تعمد خاصی باشد. درهرحال، ممکن است جزئیاتِ بادکرده و زائدْ جریان روایت و پیش رفتن قصه را کُند کنند، طوری که ماجرا قربانیِ حواشیِ غیرلازم شود. این معضل زمانی بیشتر و حادتر به چشم میآید که قرار باشد صحنهای پراضطراب و هیجان انگیز روایت شود؛ چنین زوائدی قادرند به راحتیِ تمامْ حسِ صحنه را از بین ببرند.
دراصل، کنترل جزئیات در متن داستانی شبیه به راه بردن سگی است که قلاده آن در دست شماست: طبیعتا، سگ، به دلیل تحرک بالا و تمایلش به ورجه ورجه کردن، به راست و چپ و هر جهت دیگری تغییر مسیر میدهد، اما تمام اینها فقط در همان حدی باقی میماند که طول بند قلاده اجازه بدهد، و، درهرصورت، در نگاه کلی، سگ درراستای مسیر قدم زدن شما حرکت میکند، اگرچه نه روی یک خط مستقیم، بلکه با نوسانی بی نظم و شیطنت بار.
یک نکته مهم هم باقی میماند، جمله معروف چخوف:
“If in the first act you have hung a pistol on the wall, then in the following one it should be fired. Otherwise don't put it there. ”
(«اگر در صحنه اولْ یک اسلحه از دیوار آویخته باشید، این اسلحه در صحنه بعد حتما باید شلیک کند؛ درغیراین صورت آن را از آنجا بردارید.»)
در این جمله چخوف، تأکید بر این است که عناصر و اشیا و جزئیات باید ضروری و کارآمد باشند، وگرنه باید حذف شوند. این جمله را باید نصفه نیمه آویزه گوش کرد، چراکه، در جریان هوش کُش روایتگری در سالهای اخیر، جزئیات و اشیا نمیتوانند فقط به ضرورت حضور داشته باشند. مخاطب چنان از غافلگیری اشباع شده و چنان هوشمند است که به راحتی نمیتوان او را پای شنیدن قصهها و ترفندهای تکراری نشاند. گاهی، حتی اگر شده برای گول زدنش، باید تفنگی از دیوار آویخت که هیچ وقت قرار نیست شلیک کند؛ به این ترتیب، میتوان مخاطب را تا انتهای روایت در هول وولای شلیک این تفنگ معلق نگه داشت. بااین حساب، میتوان کم و زیادِ جزئیات در متن را بهتر سنجید.
با احترام عمیق به چارلز داروین بزرگ و ارکیده هایش.
[۱]«پسرعمو پونس»، نوشته اونوره دو بالزاک، ترجمه سیروس نویدان، نشر کوشش.